اقا سال اول دبیرستانه
یه معلم ریاضی داشتیم که واقعا خنگ بود و قدرت سخن نداشت
منظورم اینکه حرف زدن بلد نبود
سرکلاس بودیم
1نفر بمب دستی اورده بود
معلم هم داشت معادله حل میکرد
دوستم پنجره کلاس رو باز کرد
از اونجا انداخت تو حیاط مدرسه
واییییییییییییییییی
چه صدایی داشت
بیچاره معلم
................................................
من نمیگم میگم حودتون میدونید که چش شد
عین بمب اتیش بازی رفت هوا اومد پایین
همه کلاس داشتن از شدت خنده خودشونو خیس میکردن
من الان حتم دارم معلمه هنوزم نتونسته به خودش بیاد
بیچاره
ناظم اومده کلاس میگه تو کلاس انداختین
بلند شدم میگم از بیرون بود
من وچندتا از برابچ رو برد بیرون ولی گردن نگرفتیم
خخخخخخخخخخخخخخخخخ
نظرات شما عزیزان:
[ دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی,
] [ 18:23 ] [ محمد خیری ][